چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم
تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمی آید
زبان شعله ام از دود نتوان کرد خاموشم
قیامت همتم مشکل که باشد اطلس گردون
دو عالم می شود گرد عدم تا چشم می پوشم
خوشم کز شور این دربا ندارم گرد تشویشی
دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکل که بالد از مزاج بی نیاز من
درین محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم
خیال گل نمی گنجد ز تنگی درکنار من
مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی
ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می کوشم
به هر جا می روم از دام حیرت بر نمی آیم
به رنگ شبنم از چشمی که دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم به که در عرض زبان سازی
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبهه ای در جلوه آمد عرض هستی شد
جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل
دربن وبرانه گردی کرده باشد رفتن هوشم